loading...
اسپاگتی
محمد کرمی بازدید : 50 دوشنبه 29 آبان 1391 نظرات (1)

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت : 
"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ " 
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . 
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. 
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. 
سپس نشست و منتظر ماند. 
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . 
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود . 
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد 
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. 
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. 
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . 
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت 
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . 
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . 
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد. 
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . 
پیرزن با ناراحتی گفت: 
"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟" 
خدا جواب داد : 
" بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی "

 

 

مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود. 

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟ 

دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. 

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست! 

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد. 

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن! 

 

 


ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪﻧﺎﻇﻢ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ :ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﯽ ، ﻫﯿﭽﯽ 

ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎ ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ 

ﺑﺮﮔﻪ ﻣﺠﺘﺒﯽ ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺸﺖﺍﺷﮏ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ 

ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺛﻠﺚ ﺍﻭﻝ : 
ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﯾﮏ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺗﻬﯽ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ 
ﺟﻮﺍﺏ :ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻣﺎ 

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﻋﻀﻮ ﺧﻨﺜﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟ 
ﺟﻮﺍﺏ : ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺁﻗﺎ ، ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﯿﺞ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩﻭ ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ 

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺗﻌﺪﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ ؟ 
ﺟﻮﺍﺏ : ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﭘﯿﻨﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﻡﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻻﻋﻼﺝ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻣﺎﺳﺖ 
ﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ 

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯿﺪ 
ﺟﻮﺍﺏ : ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﯾﻌﻨﯽ ، ﯾﻌﻨﯽ ، ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ، ﺍﺯ ﻣﺎﺑﻬﺘﺮﺍﻥﺍﺻﻼ ﻧﺎﻣﺴﺎﻭﯼ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ... ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ 

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺑﺨﺶ ﭘﺬﯾﺮﯼ ﭼﯿﺴﺖ ؟ 
ﺟﻮﺍﺏ : ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺁﻗﺎﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﺑﺨﺶ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯼﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻟﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ 

ﺳﺌﻮﺍﻝ : ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﻘﻄﻪ ﭼﻪ ﺧﻄﯽﺍﺳﺖ ؟ 
ﺟﻮﺍﺏ : ﺧﻂ ﻓﻘﺮ ، ﮐﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﻟﯿﻼ ، ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﺍ ، ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻣﺘﺼﻞ ﮐﺮﺩ 
ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻏﯿﺮ ﺧﻮﺍﻧﺎ ،ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺛﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﻮﺩﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ، ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﺪﺍﺩ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﮐﺮﺩ ، ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖﻣﺠﺘﺒﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻧﺶ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﺁﻗﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ : ﮔﻔﺘﯿﺪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﯿﻢ ؟ ﻫﯿﭽﯽ ؟ﺑﻌﺪ ﻋﻘﺐ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ، ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﮔﻢ ﺷﺪ...

 

داستان بسيار عبرت آموز... 

ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ کنن ﭘﺪﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ ، ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ،ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻪ،ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟّﻪِ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﯽﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝِ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ،ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪﺍﯼ ﻣﯽﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶ ﮔﻠﯽ ﻣﯽﺷﻪ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩه ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻟﮑّﻪﺍﯼ ﺑﻪ جا ﻣﯽﻣﻮﻧﻪ،ﺷﺐ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﻭﻥ ﻟﮑّﻪﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ، ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏِ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﯽﮐﻨﻪ،. ﻣﺎﺩﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﺯﻣﯿﺸﻮﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﻟﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ. ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﺯﻧﮓِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﺘﻮﺟّﻪ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﭘﻮﺩﺭ ﺷﺴﺘﺸﻮﻱ ﺑﺮﻑ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﻨﻨﺪﮔﻲ ﻓـــﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ، ﭘﺎﮐﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖِ ﺧــــــــﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸـــــﺪ

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط امین در تاریخ 1391/09/03 و 22:22 دقیقه ارسال شده است

اورین اورین اورین,وب عالی دارید


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا نیکبخت واحدی بازگشت موفقی در پرسپولیس خواهد داشت؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 48
  • بازدید کلی : 3,837